دلنوشته های مامانی

عکس شخصیتهای کارتونی در دنیای واقعی

عکس شخصیتهای کارتونی در دنیای واقعی عکس شخصیتهای کارتونی در دنیای واقعی عکس شخصیتهای کارتونی در دنیای واقعی عکس شخصیتهای کارتونی در دنیای واقعی عکس شخصیتهای کارتونی در دنیای واقعی عکس شخصیتهای کارتونی در دنیای واقعی عکس شخصیتهای کارتونی در دنیای واقعی عکس شخصیتهای کارتونی در دنیای واقعی عکس شخصیتهای کارتونی در دنیای واقعی عکس شخصیتهای کارتونی در دنیای واقعی عکس شخصیتهای کارتونی در دنیای واقعی عکس شخصیتهای کارتونی در دنیای واقعی عکس شخصیتهای کارتونی در دنیای واقعی عکس شخصیتهای کارتونی در دنیای واقعی ...
27 فروردين 1392

عکس هایی خاطره انگیز از کارتون میکی موس

عکس هایی خاطره انگیز از کارتون میکی موس عکس هایی خاطره انگیز از کارتون میکی موس عکس هایی خاطره انگیز از کارتون میکی موس عکس هایی خاطره انگیز از کارتون میکی موس عکس هایی خاطره انگیز از کارتون میکی موس عکس هایی خاطره انگیز از کارتون میکی موس عکس هایی خاطره انگیز از کارتون میکی موس عکس هایی خاطره انگیز از کارتون میکی موس ...
27 فروردين 1392

قصه موش کوچولو و آینه!

یکی بود یکی نبود . یک روز موش کوچولویی در میان باغ بزرگی می گشت  و بازی می کرد که  صدایی شنید:میو میو.موش کوچولو خیلی ترسید . پشت بوته ای پنهان  شد و خوب گوش کرد.صدای بچه گربه ای بود که تنها و سرگردان میان گل ها می گشت و میومیو می کرد .   موش کوچولو که خیلی از گربه ها می ترسید، از پشت بوته ها به بچه گربه نگاه می کرد و از ترس می لرزید.بچه گربه که مادرش را گم کرده بود، خیلی ناراحت بود .   موش کوچولو می ترسید اگر از پشت بوته خارج شود، بچه گربه او را ببیند و به  سراغش بیاید و او را بخورد؛   اما بچه گربه آن قدر نگران  و ناراحت بود که موش کوچولو را پشت بوته ی گل سرخ نمی د...
21 دی 1391

خدا

خدایا خدایا  ممنون که بهم فرزند دادی خدایا  ممنون که گذاشتی لبخند فرزندم رو ببینم خدایا  ممنون که گذاشتی چشمهایه فرزندم رو ببینم و بهم نگاه کنیم و لذت نگاه فرزندم رو احساس کنم خدایا  دوستتتتتت دارم   خدایا  هزاران بار شکر خدایا  بازم شکر شکر
17 آذر 1391

باران

دَمــَــش گـــَــرم ... بـــاران را مــےگـــویـــــَــم.. بـــه شـــانـــه ام زد وگــُـفــــت : خــَـســتـــه شُــــدے.. امــــروز را تــُــو اســـتـــراحــَـت کـــُـن... مـَــن بـــه جــــایـــَـت مـــے بـــارَم   ...
10 آذر 1391

علی اصغر

بس کن رباب نیمه ای از شب گذشته است دیگر بخواب نیمه ای از شب گذشته است کم خیره شو به نیزه ، علی را نشان نده گهواره نیست دست خودت را تکان نده با دست های بسته مزن چنگ بر رخت با ناخن شکسته مزن چنگ بر رخت بس کن رباب حرمله بیدار می شود سهمت دوباره خنده انظار می شود ترسم که نیزه دار کمی جابجا شود از روی نیزه راس عزیزت رها شود یک شب ندیده ایم که بی غم نیامده دیدی هنوز زخم گلو هم نیامده گرچه امید چشم ترت نا امید شد بس کن رباب یک شبه مویت سپید شد پیراهنی که تازه خریدی نشان مده گهواره نیست دست خودت را تکان مده با خنده خواب رفته تماشا نمی کند مادر نگفته است و زبان وا نمی کند بس کن...
8 آذر 1391

پسرم

پسرم  سالها منتظرت بودم تا  به این دنیا بیائی و عشقم را به پات بریزم. بعد از دعاها و راز و نیاز های زیاد و خواست خدا بلاخره  پسرم برامون موند و من  و بابائی با سختی های زیاد روی ماهت رو دیدیم و تونستیم بغلت کنیم برات مینویسم تا بدونی که من و بابائی بی نهایت دوستت داریم .
10 آبان 1391

سلام

خیلی دلم میخواست احساساتم رو در مورد پسرم محمد طاها بنویسم حالا اینجا مینویسم تا پسرم از احساسات مادرش  بدونه
10 آبان 1391
1